اینجا در سینه ام عشق به زندگی پرنده اسیری است در تنگترین و سوزناکترین قفس مرگ!
اینجا زندگی بیمار است و بدون هیچ پرستاری در بستر زجرجان میدهد و در این کویر میتوانی تا بینهایت را ببینی، هموار ، هموار ، و این همواری ترا با خاطرات جانگدازی قرین میکند که تا مغز استخوانت را می سوزاند. بیاد می آوری که چه محبت پاک و بی آلایشی را در گذر با فنا نشانده ای و چگونه سرچشمه زلال آرزوهایت در دام سراب یاس گرفتار آمد.
در دیار ناکامیها گرچه باد هوای گلهای بهاری را با خود دارد و گر چه خاک زبان یکرنگی و صداقت است و گرچه آسمان پاک و گسترده است.
اما در هر کدام جای خالی امید پیداست به کجا میتوان گریخت!
روزی اینهمه را در عنصر امید خلاصه کرده بودم اما نمی دانم کدام اسیدی عنصر مرا در خود حل کرد و بدنبال آن بازمانده های وجودم در ظرف هستی خالی از شکل و تعلق شد.
می خواهم با این دیار وداع کنم.
در این دنیایی که همه طلوع و غروبش با زبان غم سوگ امید را یاد آور است.چه جای ماندن؟
و در دیاری که خاکش از آتش ناکامی سوزان چه پای رفتن ؟
اینجا نفس هایم دم آتشین است! در اینجا با همه پیوندها و آشنایان باز هم تنهایم.
دردی دارم که حتی بیکرانی کویر تاب تحملش را ندارد؛ میخواهم بگریزم و به جایی بروم که پوزخند مردمان را نبینم و در دل تنهایی، در یک عصر غمگین ماتم را با همه چیز وداع کنم.
دل من طوطی بازرگانی است که از طوطیان آزاد هندوستان راه رهایی می جوید.
جز قفس ندیده است.
اما شنیده است حکایت دل انگیز پرواز را ، آرزو میکند ای کاش کسی بود که از شب جنگل این تن زنجیر درد را
می گشود و وعده رهایی می داد اما بیچاره من که عمری تنها به امید رهایی چشم به روزنی دوختم که پس از گشوده شدن دانستم نور از شعله جهنم ناکامی است